راز موفقیت...

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به
كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان
مشتاقانه به كنار رود رفت.
سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد.. جوان با او به راه افتاد. به
لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها
رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود
كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید
و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.
‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید
و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز
را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت:
"هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی،
‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد

شریک واقعی زندگی...

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!!

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید
چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

دل نوشته...

می نویسم تا بلكه گوشه ای از غصه های دلم خالی شود.

 وای بر این روزگار پست كه جز غم وغصه بر دلم نیفزود.

حالا باورم شد كه دنیا اصلا وفا ندارد.

حالا فهمیدم كه نباید به هیچكس دل بست.

این بار هم سقف آرزوهایم بر تمام وجودم خراب شد.

مگر چند بار و چقدر می شود به آدمها اعتماد كرد.

خدایا خسته ام از این روزگار بی مروت.

خسته ام ز بی وفائی.

ای خدای مهربان واقعا دیگر دنیا برایم خیلی كوچك شده.

مرا ببر تا دیگر چشممانم از این بی رحمی ها بسته شود.

چه کسی فهمید...؟؟؟؟

چه کسی فهمید درد دلم را در آن شب بارانی
چه کسی دید اشکهای مرا در زیر قطره های باران
چه کسی شنید صدای ناله دلم را ، چه کسی حس کرد سردی دستهایم را
هیچکس نبود در آنجا ، من بودم و یک دل تنها
غمها مرا رها نمیکنند، غصه ها مرا صدا میکنند ، تنهایی مرا در میان خودش میگیرد حس میکنم بغض ، گلویم را میفشارد و قلبم تند تند میتپد
به عشق تو میتپد ، از دلتنگی تو اینگونه پریشانم
نمیدانم چاره ی کار چیست ، وقتی دلت با من نیست
نمیدانم دردم را به چه کسی بگویم ، وقتی همزبانی نیست
چه کسی فهمید خیسی چشمهایم به خاطر چیست،
آن شعر تلخی که بر روی آن کاغذ خیس نوشته شده از کیست!
چه کسی شنید صدای فریاد مرا در زیر باران ، فریادی که گویا تنها ، خدا بود که شنید، حال مرا که دید ، از پریشانی من گریست.
چه کسی فهمید من چه میخواهم ، از کجا آمده ام و در جستجوی چه هستم.